قاسم سلیمانی هم خودش شاعر است هم پدربزرگش، هم عمویش، هم دائیش و هم مادربزرگ و یکی از عموزاده هایش(تا آنجا که من می دانم) و اگر تاریخ نگارش اجازه می داد می توانستیم سر دراز این رشته را تا خانه سلیمان نبی ادامه بدهیم. شاعر بودن موهبتی خداییست و این نکته را من شبی در کنار رود دز از میان کلمه های صیقل خورده مجید فرخوند به روشنی دریافتم. شاعری که با شعرش زندگی می کند، ارزش کلمه ها را می داند چون از جایی نزدیک قلبش بیرون می آیند. انگار با خون خود شعر می گوید. سوزی در کلام اوست که ترجمه های خواهرزاده برای انتقال آن به زبان فارسی ناتوان است:
ور زیر غمت حیرد و حویرم کمکم کن / زورم به غمت نیره مو پیرم کمکم کن
دیدی که چطو برد ا تپه ور منه حره / هم جورو منه عشق تو گیرم کمکم کن
هی دست ازنم پا ازنم هی رومه لم تر / ایگوی منه دریای حویرم کمکم کن
(اعتراف می کنم که شدیدا به قاسم نیاز دارم)
صمد آبروشن در شعر به دنبال توانایی های جدیدی از زبان می گردد. مانند یک متخصص زبان شناس بحث می کند و مدام از نقاشی هایش – که من هنوز ندیده ام- مثال می آورد. در شعر او لایه های مختلف زبان در کنار هم آرمیده اند مانند شهر او که مردمان با گویش ها و نژادهای مختلف در کنار هم شعر می خوانند. از این جهت شعر او مانند رود دز است. گاهی آرام است و گاهی ضربه می زند، گاهی عمیق است و گاهی می پیچد، و مخاطبانش هم مردمانی با نژادهای مختلف هستند:
گاوها/ اطفال معصومی هستند/ که از دروغ های ما شاخ درآورده اند...
.../ از اکبر آزاد خوشم می آید. این مصرع تلمیحی است به شبی که در کننار رود دز اکبر آزاد را هم دیدم. شاعری که در تک تک واژه های بوی جنگ و صلح می آمد:
بی صبر و قرار می رسد اندیمشک / خالی و ندار می رسد اندیمشک
در پیچ دو کوه نقشه خونی می شد / وقتی که قطار می رسد اندیمشک
یا
شد رمز قبور لاله خوزستان / قرمز به سیاه چاله خوزستان
گمنام تر از تمام ایران هستی / ای کودک هشت ساله خوزستان
جنگ برای یک تهرانی یا یک اصفهانی مفهوم آشنایی نیست. آنها بیشتر با مفهوم بعد از جنگ آشنا هستند و منافعش. اما زشتی جنگ را همانقدر در کلام شاعران خوزستانی حس می کنی که در "در جبهه غرب خبری نیست". جنگ مصیبت هایش را برای چند نسل خوزستان برجای گذاشت و رفت. جنگ در خون خوزستان است مثل کم آبی.
این خلاصه شبی بود که مثل هیچ شبی نبود در کنار شاعران جوانی که آینده را در دستان خود دارند اگر اندکی خود را باور کنند و بیشتر بخوانند. و من سالخورده فقط تمنای شنیدن شعر با جوانان خواندنم پایم را به سوی آنها می کشاند. وقتی شعر می خوانی از مومن ترین بندگان خدا هم پاکتری. هیچ ردی از ریا و گناه در تو نیست: شاعر که می شوی خیال تو یعنی حکایت دوست...
از قاسم سلیمانی:
تقدیم به مسیحا و نگاه عاشقش
تا به حالا شده احساس کنی تنهایی
یا که بیچاره ترین آدم این دنیایی
حس کنی زردی هر برگ تو را میخواهند
همه ی باغچه ها مرگ تو را میخواهند
حس کنی بار غمی بر دل پژمرده ی توست
سایه ات دشمن خونی و قسم خورده ی توست
شعر من چیست بجز شرح پریشانی ها
ماجرای دل یک مرد و ویرانی ها
گر چه در چشم همه آینه ی دق شده است
شعر مربوط به مردیست که عاشق شده است
مردی از جنس زمین خوردن و ناکامی ها
عاشقی در به در از هجمه ی بد نامی ها
تا در خانه ی تو این همه راه آمده ام
از بد حادثه اینجا به پناه آمده ام
آمدم شاید از عشق تو ندایی برسد
دل بیچاره ی من هم به نوایی برسد
آه ای چشم تو عصیانگر شیدایی من
دختر قصه ی ویرانی و تنهایی من
چشم تو راز جهان را ز ازل میگوید
سعدی از شور نگاه تو غزل میگوید
وسط این همه آشوب شدم تنها من
آه ای ماه ، دلم سوخت چه کردی با من
ای دل خسته ی من بسته به گیسوهایت
زده آتش به دلم رقص النگوهایت
عقل با وسوسه ی دلبری ات میجنگد
باد هم با گره روسری ات میجنگد
باز کن روسری ات را که ز پا افتادم
زلف بر باد بده تا بدهی بر بادم
ای من من توی تو ، این من و ما را بردار
بغلم کن ، همه ی فاصله ها را بردار
من و یک قلب پر از حسرت دوری که شکست
تو و یک مرد پر از حس غروری که شکست
دوست دارم که کنار تو به باران برسم
ترسم این است که دور از تو به پایان برسم
ترسم این است که از درد زمینگیر شوم
یا که در حسرت بوسیدن تو پیر شوم
از من و گریه ی من بی خبری ، می خندی
اشک می ریزم و تو میگذری ، می خندی
لحظه لحظه من از احساس تو لبریزترم
شعر دردم ولی از خنده دل آویزترم